ارزوهاي مرده...
 
 

 

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به  او گفت : 
-  می  خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :   

 

-   نام دختر چیست ؟   مرد جوان گفت :

 

-   نامش سامانتا است و  در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید  و گفت :

 

-  من متاسفم به جهت  این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج  کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی  به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را  آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با  ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :

 

-  مادر من می خواهم  ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او  خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :   

-  نگران نباش پسرم .  تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی .  چون تو پسر او نیستی . . . !



ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 29 اسفند 1389برچسب:, :: 13:0 :: توسط : رضا

اولين كسي كه عاشقش ميشي دلتو ميشكونه و ميره . دومين كسي رو كه مياي دوست داشته باشي و از تجربه قبلي استفاده كني دلتو بدتر ميشكنه و ميزاره ميره . بعدش ديگه هيچ چيز واست مهم نيست و از اين به بعد ميشي اون آدمي كه هيچ وقت نبودي . ديگه دوست دارم واست رنگي نداره .. و اگه يه آدم خوب باهات دوست بشه تو دلشو ميشكوني كه انتقام خودتو ازش بگيري و اون ميره با يكي ديگه ...... اينطوريه كه دل همه آدما ميشکنه


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 26 اسفند 1389برچسب:, :: 2:24 :: توسط : رضا

خدا حافظ بروعشقم که حالا وقت پروازه

برو که دیدن اشکات منو به گریه میندازه 

نگاه کن آخر راهم نگاه کن آخر جادست 

نمیشه بعد تو بوسید نمیشه بعد تو دل بست 

منو تنها بذار اینجا تو این روزای بی لبخند 

که باید بی تو پرپرشه که باید از نگات دل کند 

حلالم کن اگه میری اگه دوری اگه دورم 

اگه با گریه میخندم حلالم کن که مجبورم 

نگو عادت کنم بی تو که میدونی نمیتونم 

که میدونی نفسهامو به دیدار تو مدیونم 

فدای عطر آغوشت برو که وقت پروازه 

برو که بدرقه داره منو به گریه میندازه 

برو عشقم خداحافظ برو تو گریه حلالم کن 

خداحافظ برو اما عزیز من حلالم کن


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 25 اسفند 1389برچسب:, :: 14:33 :: توسط : رضا

گاهی با خودم فکر ميکنم گفتن بعضی حرف ها چقدر سخت بود که هيچ وقت نگفتم.... گاهی با خودم فکر می کنم مگه بين من و تو چقدر فاصله بود که هيچ کدوممون نتونستيم این راهو بريم........ گاهی با خودم فکر ميکنم مگه من و تو چقدر ضعيف شده بوديم که این قدر راحت شکستيم...... هر چقدر که فکر می کنم بيشتر نا اميد می شم مثل يه حقيقتی میمونه که انگار هميشه می دونستم و هميشه به خودم گفتم که وجود نداره دلم می خواست این قدر بزرگ و قوی باشی که هميشه بتونی از اشتباهاتت پلی از تجربه بسازی........


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 23 اسفند 1389برچسب:, :: 14:57 :: توسط : رضا

 
در تنهايي خود لحظه ها را برايت گريه كردم
 
در بي كسيم براي تو كه همه كسم بودي گريه كردم
 
در حال خنديدن بودم كه به ياد خنده هاي سرد و تلخت گريه كردم
 
در حين دويدن در كوچه هاي زندگي بودم كه ناگاه به ياد لحظه هايي كه بودي و اكنون نيستي ايستادم و آرام گريه كردم
ولي اكنون مي خندم آري ميخندم به تمام لحظه هاي بچگانه اي كه به خاطرت اشك هايم را قرباني كردم


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 23 اسفند 1389برچسب:, :: 14:47 :: توسط : رضا

          می رسد روزي كه بي من روزها رو سر كني

                                                       مي رسد روزي كه مرگ رو باور كني

               مي رسد كه تنها در كنار قبر من

                                                       شعر هاي كهنه ام رامو به مو از بر كني


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 22 اسفند 1389برچسب:, :: 1:24 :: توسط : رضا

روز اول گل سرخي برام اوردي گفتي براي هميشه دوستت دارم روز دوم گل زردي برايم اوردي گفتي دوستت ندارم روز سوم گل سفيدي برايم اوردي و سر قبرم گذاشتي و گفتي منو ببخش فقط يه شوخي بود


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 22 اسفند 1389برچسب:, :: 1:18 :: توسط : رضا

 چه زيبا! گفتم دوستت دارم !چه صادقانه پذيرفتي! چه فريبنده ! آغوشم برايت باز شد !چه ابلهانه! با تو خوش بودم !چه كودكانه ! همه چيزم شدي ! چه زود ! به خاطره يك كلمه مرا ترك كردي ! چه ناجوانمردانه ! نيازمندت شدم ! چه حقيرانه! واژه غريبه خداحافظي به من آمد! چه بيرحمانه! من سوختم


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:, :: 13:2 :: توسط : رضا

هميشه به من مي گفت زندگي وحشتناک است ولي يادش رفته بود که به من مي گفت تو زندگي من هستي روزي از روزها از او پرسيدم به چه اندازه مرا دوست داري گفت به اندازه خورشيد در اسمان نگاهي به اسمان انداختم ديدم که هوا باراني بود و خورشيدي در اسمان معلوم نبود شبي از شبها از او پرسيدم به چه اندازه مرا دوست داري گفت به اندازه ستاره هاي اسمان نگاهي به اسمان انداختم ديدم که هوا ابري بود وستاره اي در اسمان نبود خواستم براي از دست دادنش قطره اي اشک بريزم ولي حيف تمام اشکهايم را براي بدست اوردنش از دست داده بودم


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 17 اسفند 1389برچسب:, :: 14:6 :: توسط : رضا

 

نمیدانم زندگی چیست؟؟ اگر زندگی شکستن سکوت است سالهاست که من سکوت را شکسته ام۰ اگر زندگی خروش جویبار است سالهاست که من در چشمه ی جوشان زندگی جوشیده ام اما این نکته را فراموش نمی کنم که زندگی بی وفاست زندگی به من آموخت که چگونه اشک بریزم اما اشکانم به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم

 

 پرسید : به خاطر کی زنده هستی؟ با اینکه دوست داشتم با تمام وجود داد بزنم به خاطر تو... گفتم به خاطر هیچ کس پرسید : پس به خاطر چی زنده هستی؟ با اینکه دلم می خواست داد بزنم به خاطر دل تو... گفتم بخاطر هیچ چیز پرسیدم : تو بخاطر چی زنده هستی؟ در حالیکه اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:بخاطر کسی که بخاطر هیچ چیز زندست


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 17 اسفند 1389برچسب:, :: 14:2 :: توسط : رضا

هيچكس لياقت اشكهاي تو را ندارد و كسي كه چنين ارزشي دارد باعث اشك ريختن تو نمي شود اگر كسي تو را آنطوركه ميخواهي دوست ندارد به اين معني نيست كه تو را با تمام وجودش دوست ندارد دوست واقعي كسي است كه دستهاي تورابگيردولي قلب تورالمس كند بدترين شكل دلتنگي براي كسي آن است كه در كنار او باشي و بداني كه هرگزبه اونخواهي رسيد


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 17 اسفند 1389برچسب:, :: 13:53 :: توسط : رضا

تو که دل دادی به من

هر چی بود گفتی به من

چرا رفتی، چرا من و جا گذاشتی

چرا توی حریم قلبم، پاگذاشتی

هر چه از دلم تو بردی

هر چه دیدی یا ندیدی

دلت و به دله غریبه کاشتی

من اینجا، توی قربت جا گذاشتی

من موندمو با دله شکسته ، با دلی زخمی خسته

بین راههای بسته ، توی تاریکی نشسته


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 16 اسفند 1389برچسب:, :: 1:44 :: توسط : رضا

اهل ابادی عشقم زهمین ویرانم



همه رفتند ولی با دل خود می مانم



همسفر باشم اگر با تپش شب بوها



دست اخر به گلستان تو سرگردانم



هر چه کردم که نگویم دل ماهم تنگ است



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : شنبه 14 اسفند 1389برچسب:, :: 3:31 :: توسط : رضا

بر  سر گور كشيشي در كليساي وست مينستر نوشته شده است » : كودك كه

بودم مي خواستم دنيا را تغيير دهم . بزرگتر كه شدم متوجه شدم دنيا خيلي

بزرگ است من بايد انگلستان را تغيير دهم . بعد ها دنيا را هم بزر گ ديدم

و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم. در سالخوردگي تصميم گرفتم

خانواده ام را متحول كنم . اينك كه در آستانه مرگ هستم مي فهمم كه اگر

روز اول خودم را تغيير داده بودم، شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم«!!!


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 11 اسفند 1389برچسب:, :: 1:55 :: توسط : رضا

مرغ دیدم که به یک باغ به خود می بالید

مرغ دیدم که درون قفسی می نالید

مرغ آزاد چو اندیشه ی من می چرخید

مرغ بیچاره دروون قفسش می زارید

مرغ بیچاره از آن گه که به زندان افتاد

کس ندانست که آواز دلش آزادیست

منم آن مرغ سیه روز که در سینه ی تنگ قفسم

مردم آن روز که در دست تو و این قفسم

 



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:, :: 20:32 :: توسط : رضا

دهقان پير، با ناله مي‌گفت: ارباب! آخر درد من يکي دو تا نيست، با وجود اين همه بدبختي، نمي‌دانم ديگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفريده است؟! دخترم همه چيز را دو تا مي‌بيند.

ارباب پرخاش کرد و گفت: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهر مار مي‌کني! مگر کور هستي، نمي‌بيني که چشم دختر من هم «چپ» است؟!

دهقان گفت: چرا ارباب مي‌بينم ... اما ... چيزي که هست، دختر شما همه‌ي اين خوشبختي‌ها را «دوتا» مي‌بيند ... ولي دختر من، اين همه بدبختي را ...


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:, :: 16:53 :: توسط : رضا

اینگونه نگاه کنید ...


مرد را به
عقلش نه به ثروتش

زن را به
وفایش نه به جمالش

دوست را به
محبتش نه به کلامش

عاشق را به
صبرش نه به ادعایش

مال را به برکتش نه به مقدارش

خانه را به
آرامشش نه به اندازه اش



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 8 اسفند 1389برچسب:, :: 19:15 :: توسط : رضا

 روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد.  عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش. خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را  انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید: " کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری"   !!!!


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 9 اسفند 1389برچسب:, :: 3:0 :: توسط : رضا

نه این دل شكسته را شبی جواب می دهی

                                                                                 نه این كویر تشنه را امید آب می دهی

همیشه خدا منم كه انتظار می كشم

                                                                                 تو آب را به دیگران مرا سراب می دهی

هزار شعر عاشقی سروده ام برای تو

                                                                                 تو با هزار خون دل به من جواب می دهی

دلم به وسعت جنون بهانه می كند تو را

                                                                                تو در جنون عاشقی مرا عذاب می دهی.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 8 اسفند 1389برچسب:, :: 2:55 :: توسط : رضا

حالا دیگر حتی گرفتن دستهایت یکی از آرزوهای من است در آغوش گرفتنت رویای شیرین من است رویایی که در سر دارم قشنگترین صحنه زندگی من است تو نمیدانی که آنچه در دل دارم درد چند ساله ی من است


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 8 اسفند 1389برچسب:, :: 2:52 :: توسط : رضا

- تا دیروز می گفتن دوست دختر امروز می گن داف(هر چند نمی دونن داف با چه الفیه!!!!!)


- تا دیروز موهاشنو با ژل سیخ می کردن امروز با واندوگراف


- تا دیروز ابروهاشونو بر می داشتن امروز تاتو می کنن


- تا دیروز رو کاغذ کاهی شماره مینوشتن امروز بیزینس کارت می دن(هیچ جا هم اعتبار نداره!!!!!!!)


- تا دیروز تو کوچه بن بست قرار می ذاشتن امروز تو کافه تریا(زودم قهر می کنن پولشونو دختره حساب کنه)



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : شنبه 7 اسفند 1389برچسب:, :: 14:33 :: توسط : رضا

به من چیزی بگو شاید هنوزم فرصتی باشه

هنوزم بین ما شاید یه حس تازه پیدا شه

یه راهی روبه من با کن تو این بیراهه ی بن بست

یه کاری کن برای ما  اگه مایی هنوزم هست

به من چیزی بگو از عشق تو این حالی که من دارم

من از احساس شک کردن به احساس تو بیزارم

به من که خوب میدونی هنوزم تو دلم جاته

به من که خوب میدونم رگ خوابم تو دستاته

تو هم شاد شبیه من تو این برزخ گرفتاری

تو هم شاید نمیدونی چه احساسی به من داری


ارسال شده در تاریخ : شنبه 7 اسفند 1389برچسب:, :: 14:30 :: توسط : رضا

کمی پاییز از سمت بهاری

به هر جا می روی جایی نداری

توکه خوبی ! منم پاییز بد نام

بگو آیا مرا تو دوست داری؟


ارسال شده در تاریخ : شنبه 7 اسفند 1389برچسب:, :: 14:28 :: توسط : رضا

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت...

گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند...

شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!

گفتم: به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟

شیطان گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟

شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی.


ارسال شده در تاریخ : شنبه 7 اسفند 1389برچسب:شیطان, :: 14:26 :: توسط : رضا

زندگی اگر زیبا بود،کودک ان را با گریه اغاز نمی کرد...


ارسال شده در تاریخ : جمعه 6 اسفند 1389برچسب:, :: 9:47 :: توسط : رضا

درباره وبلاگ
زندگي يك بازي دردآوراست/زندگي يك اول بي آخراست/زندگي كرديم واما باختيم/كاخ خود را روي دريا ساختيم/لمس بايدكرداين اندوه را/بركمربايد كشيد اين كوه را/زندگي را با همين غمها خوش است/باهمين بيش وهمين كمها خوش است/باختيم وهيچ شاكي نيستيم/برزمين خورديم وخاكي نيستيم... rezahatame@gmail.com
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ارزوهاي مرده... و آدرس chashmak.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 90
بازدید ماه : 721
بازدید کل : 55618
تعداد مطالب : 82
تعداد نظرات : 177
تعداد آنلاین : 1