كاش انسان هم مثل شمع فقط يك روز زندگي مي كرد
اما در كنار پروانه ي خود
نظرات شما عزیزان:
آوای خسته (هانیه)
ساعت15:36---21 ارديبهشت 1390
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چراست؟
بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من بدر میرود
چو فرهادم آتش به سر میرود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو میدویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استادهام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
همه شب در این گفت و گو بود شمع
به دیدار او وقت اصحاب، جمع
نرفته ز شب همچنان بهرهای
که ناگه بکشتش پری چهرهای
همی گفت و میرفت دودش به سر
همین بود پایان عشق، ای پسر
ره این است اگر خواهی آموختن
به کشتن فرج یابی از سوختن
مکن گریه بر گور مقتول دوست
قل الحمدلله که مقبول اوست
اگر عاشقی سر مشوی از مرض
چو سعدی فرو شوی دست از غرض
فدائی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
به دریا مرو گفتمت زینهار
وگر میروی تن به طوفان سپار
سعدی
همه چی
ساعت17:51---15 ارديبهشت 1390
سلام بر شما دوست عزيز
وب خوبي داري.
اگه شد اون كد جاوايي كه آدم ها رو سره كار ميذاره بردار،چون محبوبيت وبلاگت رو كم مي كنه ازما گفتن.
اگه خواستي يه سر بزن بلينكيم.
با تشكر همه چي